داستان ایوب پیامبر (ع)
نوشته شده توسط : علیرضا نساروند

 

داستان ايوب پیامبر(ع)

ايوب، پيامبر بزرگوار خدا، مردي بود که همه چيز را تمام داشت؛ هم پيامبر الهي بود، هم از مال و خواسته کافي بهره مند بود و هم فرزندان برومند و رشيد و همسري زيبا و مهربان داشت و بيش از همه و پيش از همه، بنده تمام عيار خدا بود. هيچ حرکتي از او بي رضايت الهي و توجه به خداوند سر نمي زد. خويشتن را چون ماهي در بي کران آب، غرقه نعمت هاي خداوندي مي دانست و هر نفسي که برمي آورد تسبيح حق مي گفت و در هر قدمي که برمي داشت دانه شکري مي کاشت. چندان که فرشتگان الهي او را تمجيد و بزرگ داشت مي کردند، شيطان را برآشفته مي ساخت و آتش کينه و شرار حقد در او زبانه مي کشيد. زيرا او نمي توانست ببيند که فرشتگان الهي ايوب را به نيکي ياد مي کنند و او را بنده بسيار خوب خدا و مقرب و محبوب او مي شمارند. شيطان از فرصتي که پروردگار تا روز رستاخيز به او عنايت کرده بود سوء استفاده کرد و با بي شرمي تمام به عرض بارگاه ربوبي رساند که:
- پروردگارا! اگر ايوب چنين مطيع و فرمان بردار توست، همانا از سر بي نيازي و فراغ خاطر است و در واقع او با اين فرمان برداري از تو مي خواهد که آسايش مادي او را افزون کني يا دست کم از او نگيري. اگر مستمند مي بود، هرگز او را چنين مطيع نمي يافتي.

از بارگاه ربوبي به او پاسخ داده شد که:

- ما بنده خود را بهتر مي شناسيم، اما به تو فرصت مي دهيم تا ايوب آزموده شود، اختيار همه اموال را به تو سپرديم، هر چه خواهي کن! شيطان که از شادي سر از پا نمي شناخت، همراه با ايادي خود يک روز آتش در همه دارايي هاي ايوب کشيد و ايوب چنان مستمند شد که به روزي روزانه خود نيز دست نمي يافت. اما شيطان با شگفتي دريافت که اين مرد خوب خدا نه تنها ذره اي ناسپاسي نمي کند بلکه بر شکر و بندگي مي افزايد.
- پروردگارا! من آن چه داشتم، تو به من امانت سپرده بودي. تو را در همه حال سپاس مي گزارم. چگونه مي توانم شکرگوي نعمت هاي بي حدي باشم که هنوز از من دريغ نفرموده اي؟!

شيطان دوباره دام مکر گسترد و به عرض دستگاه ربوبي رساند که: 

- پروردگارا! ايوب فرزندان رشيد و برومندي دارد که همه زن و خواسته و خانه و مأواي خوب دارند و او به آنان دل گرم است. وگرنه چنين در بندگي مبالغت نمي کرد.

دوباره از ملکوت الهي پاسخ آمد که:

- اي رانده وامانده! ايوب را ما بهتر از هر کس مي شناسيم، اما باز تو فرصت آزمايش او را مي دهيم. اينک اختيار جان فرزندان او جمله در دست توست، هر چه خواهي کن!
شيطان به کمک هم دستان خود بي درنگ خانه فرزندان ايوب را بر سرشان خراب کرد و همگي با خاندان زير آوار جان سپردند.
خبر به ايوب و همسر او که در نهايت مشقت و تنگ دستي به سر مي بردند رسيد. آنان با آن که از داغ فرزندان خود به تلخي گريستند، اما حتي لحظه اي از سپاس خداوند کوتاهي نکردند. ايوب، از سويداي دل به پروردگار عرض کرد:
- مهربانا! فرزندان من همگي نعمت هاي تو بودند که به امانت داده بودي. اين مشيت تو بود که همه را يک جا باز پس گيري. من چگونه مي توانم نعمت هاي بسيار تو را سپاس گويم؟!

شيطان که چون هميشه درمانده شده بود و در خشم و تنگ دلي مي سوخت، باز به درگاه الهي عرضه داشت که:

- پروردگارا! ايوب با آن که سني دارد اما از نعمت سلامت کامل برخوردار است و اظهار بندگي او از سر ترس است، زيرا بيم آن دارد که اگر تو را سپاس نگويد سلامت او را بازستاني؛ چنين نيست که تو را از ژرفاي جان بندگي کند.

باز از سوي خداوند پاسخ رسيد که:

- اي گمراه! اگر چه نه چنين است که مي گويي، اما اين آخرين فرصت توست. اختيار سلامت ايوب با تو!
ابليس پليد، ايوب صبر و بزرگوار را به يک نوع بيماري جان کاه مبتلا ساخت که بر اثر آن سراسر تن او به عفونت نشست و چرکابه از زخم ها جاري شد و هيچ جاي سالم بر تنش نماند.
ايوب که سخت مستمند بود و داغ فرزند بر جگر داشت زمين گير نيز شد. اما حتي يک بار زبان به شکوه نگشود. او خداوند را پيوسته سپاس مي گفت:
- پروردگارا! اين بنده ناچيز تو نعمت سلامت را از تو داشت. اگر آن را بازستاندي، من از جان مطيع فرمانم. چگونه تو را به نعمت جان و نعمت ايمان سپاس گويم؟!
شيطان که از خشم در حال انفجار بود، به خود دل داري مي داد که بايد صبر کند تا ايوب خسته شود، آن گاه به ناسپاسي روي خواهد آورد! اما هرچه روزها و ماه ها و سال ها سنگين تر مي گذشت، ايوب هم چنان بر سپاس خود مي افزود و هرگز لب به شکوه يا ناسپاسي نمي گشود. به اين ترتيب هفت سال گذشت و شيطان در انتظاري استخوان سوز و جان کاه به سر برد.
همسر بزرگوار ايوب نيز بي آن که هيچ از عفونت زخم هاي او شکوه اي بکند، در کمال وفاداري به پرستاري از او مشغول بود.
شيطان پليد، ناگهان - چنان که از خوابي پريده باشد - با خود گفت:
- پيدا کردم! همسر او! پايداري او از همسر اوست. اگر بتوانم او را از پرستاري ايوب باز دارم، بي گمان ايوب در هم خواهد شکست!
پس در چهره پيرمردي مصلح بر سر راه همسر او ظاهر گشت و به افسون و حيله دست زد:
- خواهر، درود بر شکيبايي بي مانند تو! تو يقين برتر از فرشتگاني. اما از آن جا که ايوب بزرگوار جاي گاهي بلند در نزد خدا دارد، آيا سزاوار نيست از خدا بخواهد که او را از اين عذاب برهاند؟ اگر براي خود نمي خواهد، دست کم بايد به خاطر تو به خداوند شکوه کند. تا کي فقر و مستمندي و اين بيماري سخت و کثيف، آن هم با تحمل داغ همه فرزندان؟ به خدا اين سزاوار نيست!
زن بي چاره که گمان مي برد اين پيرمرد با آن قيافه خيرخواه صلاح او را از سر رضاي خدا مي طلبد، افسون ابليس را پذيرفت و آن روز با شوي خود به گفت و گو پرداخت:
- ايوب، اگر از سخن من دل تنگ نمي شوي، مي خواهم چيزي بگويم!
- تا ندانم چيست، نمي توانم بگويم که دل تنگ مي شوم يا نمي شوم؟!
- آيا روزگار خوش گذشته را به ياد داري؟ روزهايي که تو در کمال سلامت و نشاط بر اسب مي نشستي و از گله هاي گوسپند و گاو و اسب خود با خرسندي و شادي ديدن مي کردي؟ روزهايي که فرزندان دل بندمان زنده بودند و هر يک از خانه و زندگي خود با فرزندان زيبا و همسران شان به ديدار من و تو مي آمدند؟
- آري، همه را به خاطر دارم؟
- پس چرا از خداوند نمي خواهي که دست کم سلامتت را به تو بازگرداند؟ اين که در برابر آن همه محنت و آن همه نعمت از دست داده چيز زيادي نيست؟
- آن سلامت و آن نعمت ها که داشتيم براي چند سال بود؟
- چه مي دانم، تمام عمرت، حدود هشتاد سال.
- اکنون چند سال است که به گمان تو من آن نعمت ها را از دست داده ام؟
- حدود هفت سال.
- من از خداوند شرم دارم که پيش از آن که اين سال ها با آن دوران خوشي و شادي برابر شود از او چيزي بخواهم! برخيز و از پيش چشمم دور شو. به خداوند سوگند که اگر روزي بهبود يابم و سلامت خود را به دست آورم، تو را به خاطر اين ناسپاسي يک صد تازيانه خواهم زد. از اين پس به پرستاري تو هم نيازي ندارم. من نمي توانم کسي را که نسبت به پروردگار خود با اين سخنان گستاخانه ناسپاسي مي کند، تحمل کنم.
زن بي چاره که از گفته خود سخت پشيمان شده بود، فرمان ايوب را اطاعت کرد و از کنار او برخاست، زيرا او را مي شناخت و مي دانست که از بودن او رنج خواهد برد. اما خانه را ترک نکرد و تن به قضاي الهي سپرد.
ايوب از همه امتحان هاي الهي سرفراز برآمده بود، اما بدون پرستاري همسرش بسيار رنج مي برد، زيرا او حتي نيروي حرکت براي انجام دادن ضروري ترين کارها را نداشت، تا آنجا که نمي توانست به تنهايي کاسه اي آب بنوشد. پس نه از سر شکوه، که با حال تضرع به خداي بزرگ عرض کرد:
- پروردگارا! در ناتواني و درد و اندوه به سر مي برم و تو مهربان ترين مهرباناني!
و اين درست در لحظه اي ادا شد که زمان آزمايش او با سرافرازي به پايان آمده بود. بنابراين خداوند دعاي او را پاسخ گفت و او را به خطاب مهربانانه ربوبي مخاطب ساخت که:
- بنده خوب و صبور و شاکر ما ايوب! پاي خود را به زمين بکوب تا چشمه اي زلال و آبي گوارا بجوشد، از آن بنوش و تن خود را در آن بشوي! ايوب چنان کرد که پروردگار فرموده بود. پس به اراده الهي سلامت و جواني او بازگشت و خداوند همسر باوفاي او را نيز جواني داد و او را بدو بازگردانيد و هم چنين تمام خاندان او را دوباره زنده کرد و به او فرمود که براي اداي سوگند خود در مورد همسرش يک صد چوبه خدنگ را بر هم بندد و آن را يک بار اما بسيار ملايم بر تن او بزند.
خداوند فرزندان ديگر و نوادگان بسيار نيز بدو عطا فرمود. و او تا حدود يک قرن پيش از ابراهيم به نيک بختي و پيامبري زيست.

منبع: داستان هاي پيامبران/نويسنده: علي موسوي گرمارودي

 





:: موضوعات مرتبط: داستان پیامبران الهی , ,
:: برچسب‌ها: داستان ايوب پیامبر(ع) ,
:: بازدید از این مطلب : 643
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 / 5 / 1386 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: